گر طالب علمی...

جوانی کم شور و شوق نزد سقراط رفت و گفت: ای سقراط بزرگ آمده ام که از خرمن دانش تو خوشه ای برگیرم.فیلسوف یونانی، جوان را به دریا برد. او را به درون آب کشانید و سرش را 15 ثانیه زیر آب کرد. وقتی که دست خود را بر داشت تا جوان سر از آب برآورد و نفس بکشد، به او گفت که آنچه را خواسته بود تکرار کند.

جوان نفس زنان گفت:” دانش، دانش می خواهم ای مرد بزرگ”. سقراط دوباره سرش را زیر آب کرد و این بار چند ثانیه بیشتـر. بعد از چند بار تکرار این عمل، سقراط پرسید: ” گفتی چه می خواهی؟” جوان که از نفس افتـاده بود به زحمت گفت: “هـوا، هـوا مـی خواهم“ سقراط گفت:  بسیار خوب، هر وقت که نیاز به دانش را به قدر نیاز به هوا احساس کردی، آن را به دست خواهی آورد.

حکایتی دلنشین

شخصی نزد همسایه اش رفت و گفت: گوش کن!

می خواهم چیزی برایت تعریف کنم.
دوستی به تازگی در مورد تو می گفت....
همسایه حرف او را قطع کرد و گفت:
قبل از اینکه تعریف کنی،
بگو آیا حرفت را از میان سه صافی گذرانده ای یانه؟
کدام سه صافی؟
اول از میان صافی واقعیت. آیامطمئنی چیزی که تعریف می کنی

واقعیت دارد؟ 

-نه من فقط آن را شنیده ام. شخصی آن را برایم تعریف کرده است.

سری تکان داد و گفت:
پس حتما آن را از میان صافی دوم یعنی خوشحالی گذرانده ای.
مسلما چیزی که می خواهی تعریف کنی، حتی اگر واقعیت نداشته باشد،
باعث خوشحالی ام می شود.
- دوست عزیز، فکر نکنم تو را خوشحال کند.
- بسیار خوب، پس اگر مرا خوشحال نمی کند،
حتما از صافی سوم، یعنی فایده، رد شده است.
آیا چیزی که می خواهی تعریف کنی،
برایم مفید است و به دردم می خورد؟
نه، به هیچ وجه!
همسایه گفت:
پس اگر این حرف، نه واقعیت دارد، نه خوشحال کننده است و نه مفید،
آن را پیش خود نگهدار و سعی کن خودت هم زود فراموشش کنی