سه فصل از سقای آب و ادب

به بهانه میلاد با سعادت ساقی لب تشنگان

سید مهدی شجاعی



عباس عباس...

ماه، روشنی‌اش را، گرمی‌اش را، هستی‌اش را و هویتش را از خورشید می‌گیرد. و ماه، بدون خورشید به سکه‌ای سیاه می‌ماند که فاقد هویت و ارزش و خا‌صیت است. و آنها که مرا به لقب قمر، مفتخر ساخته‌اند، نسبت میان ماه و خورشید را چه خوب می‌فهمیده‌اند!

من به طفیلی حسین آمده‌ام و به عشق حسین زیسته‌ام. من آمدم که عاشقی را به تجلی بنشینم. من آمدم که دوست داشتن را معنا کنم اما آسمان عشق حسین، بلندتر از آن است که پرنده عاشقی چون من بتواند بر آستان عظمتش بال ارادت بسازد.

بزرگترین موهبت خداوند متعال در حق من این است که به من رخصت داده تا حسین را دوست داشته باشم، عاشق حسین باشم و فدای حسین بشوم مگر چند نفر در عالم به این افتخار که من رسیده‌ام نائل شده‌اند.

چه کسی می‌تواند ادعا کند که داشتن یک آینه تمام نما از خداوند را آرزو ندارد؟ چه کسی دوست ندارد که خدایی ملموس و محسوس در کنار خود داشته باشد؟ چه کسی به دنبال یک تجلیگاه تمام و کمال از خداوند بر روی زمین نمی‌گردد؟

حسین آینه تمام نمای خداوند است و من همه عمر تاکنون کشیده‌ام که آینه حسین بشوم. از خودم هیچ نداشته باشم، هیچ نباشم. از خودم خالی شوم و سرشار از حسین. از خودم تهی شوم و لبریز از حسین. فدایی حسین شوم. فناء در حسین شوم و آنچنان شوم که در آینه نیز جز تصویر حسین نبینم

عباس سکینه

شریعه فرات، پشت سر است و چند هزار سوار دشمن، پیش رو... اکنون همه قوای دشمن، معطوف آب و عباس است همه خواست و تلاش دشمن، نرسیدن آب به جبهه حسین است.

مهمترین دستور فرماندهی این بوده است که:
حولوا بینه و بین ماء الفرات.
بین او و آب فرات، سد شوید

و کاری ترین زخم دشمن، شکسته شدن این سد بوده است.
یک عباس، تمام جبهه دشمن را با شکستن این سد، تحقیر کرده است، خود را به آب رسانده است و اکنون فاتح و پیروزمند از شریعه درآمده است.

همین یک مشک آب، تمام حیثیت دشمن را لگدمال کرده است. دشمن گمان می‌کند که جبهه حسین اکنون بسان محتضری است که با نوشیدن آب، حیات تازه می‌گیرد، از جا برمی‌خیزد و دمار از روزگارشان درمی‌آورد...

.

عباس ادب

عباس، مشک را چون عزیزترین کودک جهان در آغوش گرفته، بند قنداقه‌اش را به دور گردن انداخته، با دست چپ، سپر را حایل مشک کرده و با دست راست شمشیر را در هوا می چرخاند و پیش می تازد.
آنچه هر دم پیش روی عباس، از لابلای نخل‌ها بیرون می‌جهد، دشمن نیست با اسب و نیزه و شمشیر، علف‌های هرزی است که به داس عباس درو می‌شود. همه نخلستان و در پشت همه درختان، پر است از آدم و اسب و شمشیر و نیزه و کلاه.

و هر آن یا آدمی به میان می‌جهد، یا دستی پیش می‌آید یا سر اسبی رخ می‌نماید یا نیزه‌ای حواله می‌شود و یا شمشیری فرود می‌آید. و عباس که به سرعت باد می‌تازد، به هیچکدام مجال کمترین تحرکی نمی‌دهد، آنچنانکه کشتگان، تازه پس از گذشتن او با چشم‌های وحشتزده به مرگ خویش می‌نگرند....




واژه....

بعضی از کتابها ساده لباس می‌پوشند و بعضی لباسهای عجیب و غریب و رنگارنگ دارند.
بعضی از کتابها برای ما قصه می‌گویند تا بخوابیم و بعضی قصه می‌گویند تا بیدار شویم.
بعضی از کتابها تنبل هستند. بعضی از کتابها زیاد می‌خوابند و همیشه خمیازه می‌کشند.
بعضی از کتابها شاگرد اول می‌شوند و جایزه می‌گیرند. بعضی مردود می‌شوند و بعضی تجدید.
بعضی از کتابها تقلب می‌کنند. بعضی از کتابها دزدی می‌کنند.
بعضی از کتابها به پدر و مادر خود احترام می‌گزارند و بعضی حتی اسمی هم از پدر و مادر خود نمی‌برند.
بعضی از کتابها هر چه دارند از دیگران گرفته‌اند و بعضی از کتابها هر چه دارند به دیگران می‌بخشند.
بعضی از کتابها فقیرند و بعضی گدایی می‌کنند.
بعضی از کتابها پر حرفند ولی حرفی برای گفتن ندارند و بعضی ساکت و آرامند ولی یک عالم حرف گفتنی در دل دارند.
بعضی از کتابها بیمارند، بعضی از کتابها تب دارند و هذیان می‌گویند.
بعضی از کتابها را باید به بیمارستان برد تا معالجه شوند و بعضی را باید به تیمارستان برد.
بعضی از کتابها کودکانه و لوس حرف می‌زنند و بعضی از کتابها فقط غر می‌زنند و نصیحت می‌کنند.
بعضی از کتابها دوقلو یا چند قلو هستند. بعضی از کتابها پیش از تولد می‌میرند. و بعضی تا ابد زنده هستند.
بعضی از کتابها سیاه‌پوستند، بعضی سفید پوست و بعضی زردپوست یا سرخ پوست. بعضی از کتابها به رنگ پوست خود افتخار می‌کنند و رنگ دیگران را مسخره می‌کنند…

زنده یاد:قیصر امین پور