گوشه ی دفتر مشق یک مملی – گل کوچک زیر سقف آسمان محرم


فردا محرم میباشد...

یکی از چیزهایی که من در زندگی ام تا الان تصمیم گرفته ام اینست که بزرگ که شدم مثل امام حسین بشوم. چون به نظرم امام حسین خیلی آدم خوبی میباشد. فقط اشکال این تصمیم من اینست که من هفتاد و دو تا یار ندارم و فوق فوقش با بچه هایی که در کوچه فوتبال بازی میکنیم کلا پنج تا یار خواهم داشت (تازه یکیشان هم داداش کوچک علیرضا است که اصلا به درد جنگ نمیخورد و وسط فوتبال یکدفعه توپ را با دست برمیدارد و هرچی میگوییم اینکار خطا است گوش نمیکند. تازگی ها هم یاد گرفته است میرود از شیر توی حیاطشان دهنش را آب پر میکند و می آید میریزد روی بچه ها و خوشحال میشود و میخندد میدود میرود توی خانه شان) ولی اگر یک روز هفتاد و دو تا یار جمع بنمایم برشان میدارم و با هم میرویم توی ایستگاه اتوبوسها که زمین فوتبال ما است با کریم گامبو و بچه محلهایش که فکر میکنند ایستگاه اتوبوسها برای خودشان است و فقط خودشان میتوانند در آن فوتبال بازی کنند جنگ مینماییم. کریم گامبو کلاس سوم است و خیلی هیکلش گنده است و به نظر دوستم علیرضا گول هیکلش را خورده است. یکبار که علیرضا این نظرش را به کریم گفت کریم یک چک به علیرضا زد و او را انداخت توی جوب و گفت آره که گول هیکلش را خورده است. بعد که من گفتم چرا میزنی گفت تو را هم میزنم و بعدش هم یک چک به من زد. من مطمئن هستم اگر کریم در زمان خیلی قدیم بود حتما یزید میشد. من وقتی بزرگ بشوم حتما کریم گامبو را میزنم ولی علیرضا میگوید این فکر فایده ندارد چون هرچی ما بزرگ بشویم کریم گامبو هم بزرگ میشود و ما هیچوقت زورمان به او نمیرسد. من وقتی دیدم راست میگوید خیلی ناراحت شدم و کم مانده بود گریه ام بگیرد.

اتفاقا یکی از اشکالات من که در ماه محرم است اینست که خیلی کم گریه ام می آید. یعنی کلا فقط دو جایش است که گریه ام میگیرد که یکیش هم تازه برای امسال است. یکی اش آنجا است که درباره ی علی اصغر میباشد. چون یاد آبجی نازی خودم می افتم. به نظر من آدم نباید با بچه ها جنگ بکند چون بچه ها خیلی کوچولو هستند و با هیچکس دعوا ندارند و فقط هی همینجوری الکی انگشتشان را میخورند و همش هم خواب میباشند. آنیکی چیزی هم که در محرم است و من از امسال گریه ام میگیرد اینست که امسال مادربزرگم که چند ماه پیش فوت شده است پیش ما نمیباشد. مادربزرگم تا پارسال که هنوز فوت نشده بود شبهای محرم مینشست لب پنجره و صدای سینه زنی را از بلندگوی هیئت کوچه گوش میکرد و چادرش را میکشید جلوی سرش و گریه میکرد. بعد من سرم را میکردم زیر چادر و نگاهش میکردم. بعد او بغلم میکرد و من از زیر چادر سفید گل گلی بیرون را نگاه میکردم. به نظر من همه ی زنها باید یکی یک دانه چادر سفید گل گلی داشته باشند که هر وقت گریه شان گرفت آنرا بکشند جلوی صورتشان و یواشکی گریه کنند. چون اینجوری قیافه شان خیلی خوشگل و مهربان میشود.
دیشب که خواب بودم خواب دیدم داریم با بچه ها در کوچه فوتبال بازی مینماییم. بعد امام حسین و یک بچه که دستش را گرفته بود آمدند پیش ما. بعد داداش کوچک علیرضا بدو بدو رفت توو حیاطشان و من توی دلم گفتم الان میرود دهنش را آب پر میکند و آبرویمان را جلوی امام حسین میبرد. بعد من اسم بچه ای که دست امام حسین را گرفته بود پرسیدم و او گفت اسمش علی اصغر میباشد. بعد من خیلی خوشحال شدم که شهید نشده است. اصلا بچه ها که نباید شهید بشوند. بچه ها باید بروند مهدکودک و بازی بکنند و شعرهای جدید یاد بگیرند و خوشحال بشوند. بعد داداش کوچک علیرضا از خانه شان آمد بیرون و لیوان تاشوی مدرسه ی علیرضا را که پر از آب بود داد به علی اصغر. او هم یک کمش را خورد و بقیه اش را داد به امام حسین. من خیلی دوست داشتم بپرسم که ما وقتی به یاد امام حسین آب میخوریم او خودش به یاد کی آب میخورد ولی رویم نشد بپرسم. بعد امام حسین گفت توپمان را برداریم برویم ایستگاه اتوبوسها فوتبال بازی بکنیم. بعد من گفتم خب امام حسین ما که چند تا بیشتر نیستیم. امام حسین اولش چیزی نگفت ولی بعدش لبخند زد و گفت نترس بچه بیا. بعد همگی دست هم را گرفتیم و رفتیم سمت ایستگاه اتوبوسها. بعد همینجوری هی راه رفتیم تا رسیدیم به ایستگاه اتوبوسها. توی ایستگاه که رسیدیم کریم گامبو با بچه محلهایشان وایساده بودند. بعد امام حسین کریم را صدا کرد و به او گفت از این به بعد صبح ها که شیفت مدرسه ی شما است اینها در اینجا فوتبال بازی کنند و ظهرها که شیفت مدرسه ی اینها است شما بازی کنید. جمعه ها هم با هم مسابقه بدهید. بعد کریم گامبو گفت قربان لب تشنه ات یا حسین، باشه چشم، من هم که با اینها دشمنی ندارم و اینکه نمیگذارم اینجا بازی کنند هم برای اینست که اینها اسمم را گذاشته اند کریم گامبو و با گچهایی که از مدرسه توی جیبشان گذاشته اند روی در خانه مان مینویسند کریم گامبو و یک دایره ی گنده میکشند که مثلا منم. بعد امام حسین همه مان را ماچ کرد و علی اصغر را که خسته شده بود گرفت بغلش و دوتایی رفتند. بعد علی اصغر که رویش به ما بود برای داداش کوچک علیرضا دست تکان داد و داداش کوچک علیرضا هم خندید و برای علی اصغر دست تکان داد. بعد هم همه جا مثل وقتهایی که از زیر چادر مادربزرگ بیرون را نگاه میکردم پر از گلهای کوچک شد و من بیدار شدم...

باتشکر. گوشه ی صفحه.  

نویسنده  : حمید باقرلو

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد